شروع داستان:

 

آدمک چوبی به زحمت خودش را از کنار ماسه های ساحل جا به جا کرد. دقیقاً نمی دانست چه بلایی به سرش آمده است.نمی دانست چطوری به آنجا آمده!؟روی بازوی سمت راستش یک اسم حک شده بود.نمی دانست چه کسی این اسم را برای او انتخاب کرده است؛ ولی از نام «آراد» خوشش آمده بود. احساس عجیبی داشت.صدای موج دریا مثل یک موسیقی دل نشین به او آرامش می داد. 

«آراد» به دور و برش نگاه کرد. کمی آن طرف تر ردّپایی دیده می شد که تا بالای تپّه ادامه داشت. این طرف هم مسیر دیگری را دید که معلوم نبود به کجا می رود! «آراد» احساس کرد که باید ردّپا را دنبال کند. 

 

پاهایش را به آرامی روی ردّپاها گذاشت و شروع به حرکت کرد.رفت و رفت تا به بالای تپه رسید و پایش را روی آخرین ردّپا گذاشت و. 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Bryan ابراهیم دیالمه پروژه دانش شیشه اتومبیل هاشم در شیراز هر چی بخوای هست کسب درآمد دلاری فروشگاه آموت محتواژه قیمت محصولات نورپردازی نما